زندگی نامه شهید سیدجواد موسوی
شهید سال اوّل دبیرستان در رشتهی ریاضی و فیزیک بوده که به علّت عاشق جبهه و جنگ بودن درس و مشق را رها کرده و در مورّخهی 5/6/1365 جهت آموزش، به مرکز آموزشی گهرباران اعزام و تا مورّخهی 20/7/1365، آموزش اعزام به جبهه را گذراند. در مورّخهی 25/7/1365 الی 5/9/1365 در منطقهی عملیاتی لشکر 25 کربلا به عنوان تکتیرانداز مشغول خدمت بوده و یک سال بعد از آن؛ یعنی، در تاریخ 19/11/1366 به منطقهی حلبچه اعزام و به عنوان آرپیجیزن مشغول انجام وظیفه بوده که در تاریخ 27/12/1366، جام شیرین شهادت را به علّت درگیری مستقیم و شیمیایی شدن، سرکشیده و به لقاءالله پیوست.
شهید عزیز ما از نظر اخلاقی شوخطبع بوده و با همهی افراد رفتار دوستانه داشته و همگی او را دوست داشتند. شهید عزیز ما در مورخهی 4/1/1367 بعد از تشییع در شهرستان قائمشهر در محلّ تولّدش روستای باغ دشت، گلزار شهدا، آقا سیدحیدر به خاک سپرده شد.
شهید عزیز ما کسی نبود که. عقل و عشق را به پای خوشیهای گذرا و لذّات آنی مصروف دارد، و از لدّت عالی و روحانی غافل باشد، بلکه متوجّهی عشق مقدّس بوده که باقی و متعالی به معشوقی بوده که صمد و سرمد است، و غیر از وجه او همه چیز را محکوم به هلاکت میدانست، لذا جدایی از خانواده و جرا حتهای جبهه، شب زنده داریها و نالههای شبگیر او ، حاکی از این حقیقت است که زنده و پاینده به عشق دلبرند، و خوش دارند که در این مسیر مردانه و صادقانه جان سپارند.
در پایان خاطرهای از شهید عزیز نقل میشود:
یک روز در منزل تصمیم گرفت که وصیّت نامهی خود را در نوار کاستی ضبط کند، در هنگام ضبط، مادرش وارد اتاقش شد و بدون اینکه او متوجّه شود به صحبتها و وصیّتهای او گوش میداد و گریه میکرد، در این هنگام شهید عزیز ما، متوجّه مادر شد و مادر گفت: فرزند عزیزم، داری چه کاری انجام میدهی؟ در جواب فرمود:
مادر عزیزم! اشکهایت را پاک کن. روزی برایم گریه کن که شهید شدم ولی مادر مهربانم از تو خواهش میکنم که به خاطر من لباس سیاه مپوش و به مادران دیگر شهدا دلداری بده.
خاطرهی دیگری که نقل میکنند این است که:
پدر شهید خود نیز از رزمندگان اسلام بوده، وقتی در جبههی حقّ علیه باطل بوده، نامهای دریافت میکند و میبیند که در نامه از او تقاضا میشود که به پشت جبهه برگردد و فرزند او ( سیدجواد ) مینویسد چون من جوانترم باید به جبهه بروم و در راه اسلام از دین و میهن خودم دفاع کنم.